آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

آرشیدا خورشید زندگی من

پیک نیک

چقدر امروز خسته بودم بعداز ظهری خوابیدم اما شما خوابت نمیبرد یه کم برنامه کودک تماشا کردی و بعدش که حوصله ات سر رفت شروع کردی به بیدار کردن من. فدات بشم که انقدر مهربون از خواب بلندم کردی هی نازم کردی دستتای کوچولوت رو روی صورت میزاشتی بوسم میکردی اونم نه یکبار. مامان قربون اون دل بامحبتت بشه. منم که از این بوسه های کوچولو و شیرین مست مست شدم خودم رو به خواب میزدم تا تو بیشتر نوازشم کنی. عاشقتم عسلم. غروب هم با خاله نغمه(دوست مامانی) و دختر نازش نیوشا رفتیم ساحل. کلی شما دو تا تو ماسه ها غلت زدید و بازی کردید. بدون هیچ توضیح اضافی میرم سراغ عکسها: ...
31 ارديبهشت 1391

روز مادر

مادر خوبم : به تو سلام می کنم، تا خانه عروجم با دعای تو بنا شود و دلم در آسمان آبی مهرت رها شود روزت خجسته، لبانت پر ز خنده و دلت شاداب و سرزنده باد . . . زن... زن که باشی ، عاقبت یک جایی ، یک وقتی به قول شازده کوچولو دلت اهلیهِ یک نفر می شود !... و دلت ، برای نوازش هایش تنگ می شود ؛ حتی برای نوازش نکردنش ! تو می مانی و دلتنگی ها ، تو می مانی و قلبی که لحظه های دیدار تندتر می تپد . سراسیمه می شوی ، بی دست و پا می شوی ، دلتنگ می شوی ، دلواپس می شوی ، دلبسته می شوی ؛ و می فهمی ، نمی شود "زن" بود و عاشق نبود ...     ...
28 ارديبهشت 1391

مامان ترسیده

همین الان یه اشتباه بزرگ کردم اونم اینه که شما رو با آژانس فرستادم خونه مادر جون. اولین بار بود که تنها میفرستادمت هر چند راننده آشنا بود اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هر دقیقه زنگ میزدم خونه مامانی اما اونها میگفتن نرسیدی. خدا جونم حسابی ترسیدم تند تند آیت الکرسی میخوندم و گریه میکردم تا بالاخره بعد از بیست دقیقه خاله زنگ زد و گفت رسیدی.....خدایا شکرت. واقعا نگران شدم و دیگه هیچوقت این اشتباه رو تکرار نمیکنم. خیلی برام عزیزی  راستی از هفته قبل میفرستمت موسسه خلاقیت  کلی واصه خودت کیف میکنی مخصوصا وقتی با سرویس میری و برمیگردی بهم میگی ببین من چقدر بزرگ شدم خودم تنهایی میرم مدرسه. خانم مربی ات میگه آرشیدا دوست داره همش...
27 ارديبهشت 1391

اولین پست 1391

آدم اســـت ديگر... گاهي دلـــش مي‌خواهد كسي‌ مـــوهايش را نوازش كند ، بوســه بر گونه اش بزند.... و آرام زير نرمــه گوشش بگويد : "دوســـتـت دارم" آدم است ديگر... عزیز دلم با کلی تاخیر سال نوت مبارک.این روزها انقدر سرگرمی و گاهی هم دغدغه دارم که فرصتی برای نوشتن ندارم.کلی حرف برای نوشتن و عکس برای یادگاری دارم اما میزارم برای بعد. دوست داشتم اولین پست٩١ رو یه جور دیگه شروع میکردم اما نشد....................این چند روزی دو تا اتفاق ناخوشایند همه ما رو درگیر خودش کرده.یکیش مربوط به دائی جون و اون یکی هم خاله جون. شما هم که شدیدا به این دو نفر وابسته هستی همش نگرانشونی و هی ازم میپرسی چرا اینها اینجورین؟چرا خاله نمیخ...
24 ارديبهشت 1391
1